
اگه قرار بود هرکسی بزرگترین غمش رو
برداره و ببره تحویل بده
با دیدن غمهای دیگران
آهسته غمش رو در جیبش میگذاشت
و به خونه بر می گشت...

از بس خوابت را دیده ام
دیگر نمی گویم “خوابم میآید”
میگویم “یـــــــارم میآید”

مترسک اینقدر دستهایت را باز نکن
کسی تو را در آغوش نمیگیرد ، ایستادگی تنهایی می آورد

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن
درکمون می کنن

خسته شدم از بس به آدمایی که میخوان جای تو رو توی قلبم بگیرن گفتم :
ببخشید اینجا جای دوستمه ، الان برمیگرده !

شمع، این مساله را بر همه کَس روشن کرد
که توان تا به سحر ، گریه ی بی شیون کرد

وقتی پروانه عشق در تاری بیفتد که عنکبوتش سیر باشد
تازه قصه زندگی آغاز شده است زیرا دیگر نه می تواند پرواز کند نه بمیرد

قاصدکها هم مانند تو
بعد از کلی آرزو مرا ترک گفتند
انگار این رسم طبیعت است !

بیزارم از این خواب ها
که هر شب مرا به آغوش تو می آورند
و صبح … با اشک
از تو جدایم می کنند

آدما دو جور زندگی میکنن یا غرورشونو زیر پاشون میذرانو با انسانها زندگی میکنن
یا انسانهارو زیر پاشون میذارنو با غرورشون زندگی میکنن

تلخ ترین حرف : دوستت دارم اما …
شیرین ترین حرف : … اما دوستت دارم

تو قلب منو کشتی و رفتی ، اما میدونم که حتما یه روز بر میگردی
چون همیشه قاتل به محل جنایت بر می گرده

++++++++++++++++++

عشق یعنی پاک بودن در فساد / آب ماندن در دمای انجماد . . .
در شادی من شریک باش ای ساعت / در فکر لباس شیک باش ای ساعت
تعجیل بکن ، دلم برایش تنگ است / کم عاشق تیک و تاک باش ای ساعت . . .

کل اسم های تو موبایلم رو به اسم تو تغییر دادم
حالا هرروز بهم زنگ میزنی
یکبار هم نه ، چند بار ، تازه تغییر صداهم میدی
من که میدونم تو هم دلت تنگ منه . . .
تو که با دیگرانت بود میلی / چرا یادت مرا بشکست خیلی ؟
مگر قصدت پریشانی ما بود / که عشق ما نشد مجنون و لیلی . . . ؟
قدِ تو به عشق نمیرسید
غرورم را زیر پایت گذاشتم تا برسد ، اما باز هم نرسید . . .
گـفـت : بـگـو ضـمـایـر را
گـفـتـم : مــَن مـَن مـَن مــَن مَــن مــَن
گـفـت:فــقـط مــن ؟
گـفـتـم: بـقـیـه رفـتـه انـــد . . .
دگر درد دلم درمان ندارد / مسیر عاشقی پایان ندارد
مرا در چشم خود آواره کردی / نگاهت دور برگردان ندارد . . .
شاید با هم بودن سخت تکرار شود
اما به یاد هم بودن را هر لحظه میتوان تکرار کرد . . . .
در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد
و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل
یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد . . .

پاهایم را که درون آب می زنم، ماهی ها جمع می شوند
شاید این ها هم فهمیده اند / عمری “طعمه روزگار”بوده ام . . .
نظرات شما عزیزان: