چقدر بعضی آدمها راحت دلی را میشکنند بعدخواهان اینند که با یک ببخشید همه چیز را جبران کنند!
بخاطر گریه هایی که کرده بودم چشمام بدجوری پف کرده بودند ولی اصلا برام مهم نبود فقط به این فکر میکردم که چه جوابی میخواد بهم بده،اون روزا خیلی عوض شده بود با همه ی پسررا فرق میکرد وقتی توچشماش نگاه میکردم چیزی جزصداقت نبود،منابرا خودم نه برا چیز دیگه ای میخواست ،همه بهم گفته بودن که همه پسررانامردن ولی اون چیزی به اسم نامردیا حتی حس نکرده بود ولی اون روزا به کلی عوض شده دیگه حتی میترسیدم به چشماش نگاه کنم مطمئن بودم پای کسه دیگه ای در میان نیست اصلا اهل خیانت نبودولی دلیل کاراشا اصلا نمیفهمیدم دو هفته بوداخلاقش برگشته بود فکر کنم فهمیده بود بی اندازه دوستش دارم میخواست ناز کنه!!
خیلی سعی کردم جلو اشکهام را بگیرم و حرفهام را بزنم شنبه ،ساعت 11ظهر بود برا زدن حرفای آخر پیش هم بودیم تمام توانم را جمع کردم وازش پرسیدم :
-امیریعنی دیگه نمیخوایم؟
چشماش خیس بود ولی بی تفاوت وسرد جواب داد:
-نه
صدام داشت میلرزید ولی نمی خواستم ضعف نشان بدم پرسیدم:
_امیرمطمئنی؟
-بله
-دیگه هم نمیخوای بام باشی؟
-نه
-بهم نگاه کن
-
-نمیخوایم؟
-نه
دیگه گریه امانم ندادازش دور شدم شروع کردم گریه کردم باورم نمیشد کسی که میپرستمش اینجور باهام حرف زده باشه امد دلداریم بده ولی
-بهتره از هم جدا بشیم مگه همینا نگفتی
-سوگند من برا خودت میگم تروخدا گریه نکن.....
دیگه نمیفهمیدم چی می گه،دستام را گرفتم جلو صورتم و گریه کردم پاشودم ازش فاصله گرفتما....
حتی ما فرصت آخرین خدافظیم نکردیم و از هم جدا شدیم
ساعت2تا3دائم زنگ زد ولی جز دوبار دیگه جوابشا ندادم اینجوری جدایی ازش آسون تر بود هم برا من هم برای امیر.
4روز ازهم جدا بودیم خیلی سخت بود تو این 4روزامیر گاه به گاه زنگ میزدولی حدامکان سعی میکردم جوابشا ندم تا اینکه صبح روز5 پیام داد میخوام باهات حرف بزنم،وقتی دیدمش دلم میخواست
بپرم توبغلش وبهش بگم که چقدر دلم براش تنگ شده ولی غرورم همچین اجازه ای بهم نمیداد بعد از سلام وحال احوال گفت:
-سوگند امروز امدم هم بخاطر رفتارم معذرت خواهی کنم هم از دلت در بیارم.....................
چقدر بعضی آدمها راحت دلی را میشکنند بعدخواهان اینند که با یک ببخشید همه چیز را جبران کنند!!!
