137b0X0:  داستان عاشقانه ایی دیگر
 
♥♡❤ღعشق اولღ❤♡♥
سلام دوستان گلم ممنونم که به وبلاگم سر زدید امیدوارم بهتون خوش بگذره خب من خودم یه عاشقم این وبلاگم برا عاشق ها درست کردم امیدوارم تونسته باشم نظرتون رو جلب کن
 
 

شب ، توی خیابون های بالا شهر ، با دوستام داشتیم دور میزدیم ... 3 نفر بودیم ...

کیارش برگشت سمت من گفت : بپیچ بریم یه رستوران با کلاس ، هم کلاس بذاریم ، هم شام بخوریم .

ساعتمو نگاه کردم ، 8 شب بود . خیابون ها شلوغ و تاریک بود .

آرش گفت : کیارش ؟ چی فکر کردی ؟ آقا ساسان دست و دل باز ، دانشگاه قبول بشه و باباش مدل ماشینشو ببره رو سانتافه و سور نده ؟ بعد کلاه روی سرش رو که البته فقط واسه تیپش بود ، مرتب کرد و خندید ...

کیارش هم حرفشو تایید کرد : راست میگی ها ! مهسا ، دوست دختر ساسان سور بده اون وقت ساسان نده ؟

به چراغ راهنمایی رسیدم ، یه لحظه به مهسا فکر کردم ، چقدر ازش بدم اومد ... دیگه ازش خسته شده بودم ، از لوس بازی هاش ، از کج دهنی هاش ، از جلف بازی هاش .

اومدم جواب دوستامو بدم ، گفتم : حرف اضافی ممنوع ، چراغ سبز شد ، حرکت کردم .

کیارش و آرش با هم داد میزدند : ساسان خسیس ، ساسان گدا ، ساسان بی پول ، ساسان بی پول ...

گفتم : زشته ، آروم باشید ببینم پنجره بازه ، بهمون میخندن .

کیارش گفت : این یعنی اینکه الآن میبرمون رستوران . خواستم جلوشون کم نیارم ، دور زدم و رفتم باباطاهر ، یعنی با کلاس ترین و البته گرون ترین پیتزا فروشی شهر .

رفتیم داخل ، اونجا پر بود از دختر و پسرهای جوون ، هر کودوم سعی میکردن که بهترین تیپ رو زده باشن . من رفتم سفارش بدم ، فیش رو که گرفتم ، گفتن نیم ساعت دیگه حاضر میشه .

نشستیم روی یکی از میز ها . اونجا تنها کسی که توجه منو جلب کرد ، یه میز بود که دورش4-5 تا دختر نشسته بودن .

کیارش به اون میزه اشاره کرد گفت : اون دختره رو ببین ، اوف ... من اگه امشب بهش شماره ندم ، اسمم رو عوض میکنم... آرش گفت : حالا میبینیم . اون دختری رو که کیارش میگفت ، یه مانتوی کرم با 4خونه های قرمز کمرنگ داشت . قیافش بد نبود ، موهاش مش بود و چتری هاش رو زده بود کنار ، داشت روسریشو مرتب میکرد .

ولی من بیشتر توجهم به اون دختری بود که کنارش نشسته بود ، داشت میخندید ، یه 22 سالیش میشد . یه مانتوی کوتاه مشکی پوشیده بود که روش ملیله دوزی شده بود .یه شلوار دمپاگشاد پوشیده بود ، کفشش هم دیده نمیشد .

قیافش هم نگم بهتره .توجهمو بدجور جلب کرده بود... یکی از دوستاش ، در حالی که داشت میخورد ، به من نگاه کرد و بعدش با همون خنده برگشت به اون دختره گفت : ندا؟ نیگاش کن چجوری نیگات میکنه ...! من که تازه فهمیده بودم که عشقم اسمش ندائه ، خجل شدم و سرم رو گرفتم سمت دوستام . ولی شنیدم که میگفت : ول کن بابا ، عجب آدمی هستی تو با اون چیکار داری.

خلاصه ، شاممون رو خوردیم و میخواستیم بریم ولی صبر کردیم که اونا اول برن بعد ما پشت سرشون بریم (یعنی اینو کیارش خواست )داشتیم میرفتیم ، کیارش خیلی راحت به اون دختره که گفت شماره داد . من و آرش دهنامون عین چی باز مونده بود . فقط داشتیم نگاش میکردیم . بهش گفتم : عجب استعدادی داری تو پسر .؟

اون شب هرکاری کردم خوابم نمیبرد ، فقط تو فکر مهسا و ندا بودم . ساعت 10 صبح مهسا زنگ زد گفت :بیا دنبالم میخوام برم واسه تولد دوستم ساعت بخرم براش . تو دلم گفتم : چقدر تو پررویی ...نمیخوساتم باهاش برم ، گفتم : کار دارم تو برو .گفت: خیلی خب پس از اونجا میام خونه ، خونه باشی ها!

سوار ماشینم شدم و رفتم بیرون ، یکم دور بزنم ، بلکه یه کم حال و هوام عوض شه .یکدفعه خیلی ناگهانی ، ندا رو دیدم . معطل نکردم و سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم سمتش . نمیدونم چرا اینکارو کردم ولی دیگه نتونسته یودم دووم بیارم . بهش گفتم : میشه چند دقیقه وقتتون رو به من اختصاص بدید ؟ گفت : بله . بفرمایید؟ کاری باشه در خدمتم . خندیدم گفتم : اون شب تو پیتزا فروشی بدجور توجه منو جلب کردین ... راستش نمیخوام مزاحمتون بشم . من دیشب به خاطر شما خوابم نبرد ، داشتم اینا رو میگفتم که یهو پرید وسط حرفم و گفت : بس کن . میخوای شماره بدی ، چرا انقدر ناز میای ؟ خب بده . خندیدم و نمیدونستم چی بگم . سریع شمارمو روی یه کاغذ براش نوشتم و دادم . گفتم : و حالا شما ؟ گفتش : امروز ساعت 12 بعد از ظهر بهتون زنگ میزنم .بعد راهش رو کشید و رفت . ساعتم رو نگاه کردم ، 11 بود . برگشتم خونه یادم اومد که قرار بود مهسا بیاد . تا رسیدم خونه ، ساعت 11 و ربع بود . یه ربع بود نشسته بودم پای کامپیوتر که زنگ خونمون خورد . از تو آیفون دیدممهسا بود درو باز کردم . اومد بالا مانتوش رو در آورد و با یه تاپ و شلوار لی بود . براش بستنی آوردم بخوره . آه هوا گرم بود در کیفش رو باز کرد و ساعتی رو که خریده بود نشونم داد . از سلیقش خوشم نیومد ولی گفتم خوبه . گفت : ارزون بود . 30 تومن بیشتر نشد . بهم گفت : کایوتر رو روشن میکنی ؟ بعد هم بدون اجازه بلند شد و رفت روشنش کرد و گفت : نمیخواد خودم روشنش میکنم . نمیدونستم که رابطم رو باهاش چه جوری خراب کنم . سریع وصل شد به نت و رفت چت کنه . ساعت 12 و ربع بود که ندا زنگ زد ، گوشی رو برداشتم گفتم : سلام یه لحظه صبر میکنید ؟ و رفتم تو حال ، فاصله ی بین حال و اتاقم زیاد بود و صدا نمیرفت . گفتم : خوبی؟ گفت مرسی . خیلی دوستش داشتم . 10 دقیقه باهاش حرف زدم و آخر هم ازش شماره ی ونه ی شخصیش و آدرسش رو گرفتم تا شب ساعت 8 برم دنبالش با هم بریم بیرون . بعد از ظهر یکم خوابیدم تا از حالت خواب بیام بیرون . ساعت 6 رفتم تا حاضر بشم رفتم آرایشگاه تا موهامو درست کنه ، ادکلن دی اند جی زده بودم ، تیپمم اسپرت بود .

رفتم زنگ زدم، خودش برداشت ، تنها بود . گفت تو این شهر دانشجوئه . بهش گفتم : چن سالته ؟

ن : بیست . تو چی؟

س:بیست و یک .

رفت واسم آب میوه آورد . داشت آبمیوه ی خودش رو میخورد . یه تاپ و شلوار مشکی پوشیده بود که روش با پولک ، عکس قلب طراحی شده بود . آبمیوش که تموم شد ، رفتم کنارش نشستم . موهاشو ناز کردم . بهش گفتم دوستش دارم . خندید گفت : منم همینطور .بغلش کردم و بوسش کردم. نمیدونم چرا ولی تا به ندا فکر میکردم، احساس میکنم که مهسا در برابرش هیچه ! اون شب گذشت و من بالاخره دوباره برگشتم خونه . روی تختم دراز کشیده بودم ، ولی خوابم نمیبرد واسه همین رفتم سراغ کامپیوتر ، به اینترنت وصل شدم که دیدم به مسنجر به جای آیدی من ، آیدی مهسا رو باز کرد . مثل اینکه یادش رفته بود آیدیشو پاک کنه از تو مسنجرم . ولی وقتی مسنجرش باز شد ، دیگه قضیه فرق میکرد . همون اول ده دوازده نفر اونم فقط پسر بهم پی ام دادن ، درضمن پر بود از آفلاین . لیستش رو نگاه کردم ، دیدم 130 نفر ادد کرده ، تا چشم میخورد آیدی پسر بود . کامپیوتر رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم تا فردا به حساب مهسا برسم آخه بهش گفت هبودم که دوس ندارم با پسر چت کنه .

فردا صبح وقتی بیدار شدم ، اول رفتم پیش ندا . تازه از خواب بیدار شده بود . ازش معذرت خواستم و تمامقضیه ی مهسا رو تعریف کردم . بهم گفت: اگه میخوای باهات باشم ، مهسا رو باید فراموش کنی ... قرار شد برای اولین باز اون روز بعد از ظهر برای نهار بیاد خونم . ساعت 2 خونمون بود ، نهار رو از بیرون ، سفارش داده بودم . بغلش کردم و آروم آروم موهاشو ناز کردم ، دیگه نمیتونستم دووم بیارم ، ولی اشکاتم ریختن ... اشکام میریختن و داغی شون ، گونه هام رو قلقلک می داد . چشمام سوز میکردن ، ولی مثل ابر بهار میریختن . قلبم دیگه عادی نمی زد ، سرم درد گرفت ... هر قطره ی اشکم ، از قبلی داغ تر بود و هر چی جلوتر می رفتم بیشتر داغ میشد . ندا هم دیگه نتونست دووم بیاره ، بدون اینکه حتی پلک بزنه ، اشکاش از روی گونه هاش سر میخورد ، بهش گفتم :دوستت دارم ... این جمله ، خیلی چیزهارو عوض کرد ،ندا دیگه حس قبلی ر به من نداشت ، اون و من یه روح توی دو بدن بودیم . آروم رفتم لپش رو بوس کردم ، ولی هرکاری میکردم دلم نمیومد لبام رو از لپ هاش بر دارم . بخاطر همین وقتی برداشتم ، لپش قرمز شده بود . خندید ... دستاش رو گرفتم ، داغ بود ، تمام بدنش داغ بود ... با پشت دستام ، اشکاش رو پاک کردم . نهار رو خوردیم ، میخواست بره ، ولی نذاشتم . گفتم یه کم بخواب ، شب بریم لب ساحل .

در تاقم رو باز کردم ، من 2 تا اتاق داشتم ، یکیشون توش کامپیوتر و وسایل کارم بود و یه تخت ، که معمولا" توی اون بودم ، یکی دیگشون ، یه تخت دو نفره بود با کمد لباسام ، یه تلویزیون ال سی دی که بهش ماهواره وصل بود و سایر وسایل ... رفتم توی اتاقی که تخت دونفره داشت ، کنار هم خوابیدیم . وقتی بیدار شدیم ، ساعت 6 بود . رفتیم در خونشون تا چند تا لباس برداره برای خودش . از اونجا ، مستقیم رفتیم دریا . وقتی رسیدیم ، ساعت 9 شب بود . وسایلمون رو گذاشتیم توی ویلامون و رفتیم دریا . ندا یه سنگ گرفت دستش و پرتابش کرد تو دریا ... موج جالبی ایجاد کرد . شب بود . تصمیم گرفتیم برای شام بریم یه رستوران .شام رو سفارش دادیم و منتظر بودیم . گوشیم رو روشن کردم.مهسا ،برام 3 تا اس ام اس فرستاده بود ، محلش ندادم .

شاممون رو خوردیم و رفتیم یکم دور بزنیم و برگشتیم . دوباره رفتیم لب ساحل تا چن تا عکس بگیریم . دوربین فیلم برداری رو روشن کردم ، ندا پشت به دریا یعنی روبروی دوربین وایستاد و شر.ع کرد به حرف زدن :بله . اینجا که میبینید ، دریاست . نپرسید با کی اومدم که دلم خونه . خدایا ، عزرائیل وا3 من فرستادی ؟ روز اول دوستیمون من رو برده ماه عسل. اینا رو میگفت و میخندید . 10 دقیقه ای داشتم ازش فیلم میگرفتم . فردا صبحش ، رفتیم بازارهاش رو دور زدیم . اولین بازاری که رفتیم ، یه مغازه هله هوله فروشی(!) بود .ندا یه عالمه قره قوروت و آلوچه خرید . رفت در کیفش رو باز کنه که زدم رو دستش ، گفتم : خوشم نمیاد جلوی من دختر در کیفش رو باز کنه ، گفت : آخه خودم دارم . اخم کردم وسریع حساب کردم . کلا" برای خودم یه عینک دودی ، یه تی شرت ، یه اسپری با یه شلوارلی خریدم که همشون با سلیقه ندا بود . برای ندا هم چن تا لباس زیر ، یه جفت کفش اسپرت ، چن تا لاک و لوازم آرایشی ، دو تا روسری ، یه سری بدلیجات خریدم .

فرداش خیلی خسته بودیم ، تا ساعت 11 صبح استراحت کردیم و بعدش هم یه کم چیپس و پفک خریدیم تا وقتی داریم برمیگردیم خونه ، بخوریم . ساعت 12 حرکت کردیم . وسط های راه ، ندا دوربین عکاسی رو در آورد و در حالت رانندگی چن تا عکس ازم گرفت ، آخریش رو هم واسش شکلک درآوردم . وقتی رسیدیم ، ساعت 2 بعد از ظهر بود ، بردمش خونه خودم و تاساعت 7 خوابیدیم . وقتی بیدار شدم ، مهسا زنگ زد : ا

- الو ؟ چرا این چن وقتی هرچی بهت زنگ زدم جواب نمیدادی؟ نه گوشیت نه تلفن خونه . چن بار هم اومدم در خونتون ولی خونه نبودی .گوشی رو خاموش کردم و ترجیح دادم دیگه به حرفاش گوش نکنم تا اینکه 6 ساعت واسش توضیح بدم .

واسه خودمون چایی درست کردم ، ندا نخورد ، گفتم چایی دوست نداره و فقط آبمیوه میخوره . واسش یه لیوان آب آلبالو جا کرددم و ددم بخوره .

آسمون دلش پر بود ، نمیتونست دووم بیاره و بالاخره بغضش ترکید و گریه کرد . من عاشق راه رفتن زیر بارون بودم . دست ندا رو گرفتم و بردم توی حیاط خونه وایستادم . گفت : خیس میشم . بغلش کردم گفتم : خب قشنگیش به همین خیس شدنشه ، تو هم اگه سردته ، بیا بغل من گرم شی . بعد رو زمین نشستم و پاهام رو دراز کردم و ندا رو نشوندم روی پاهام . مثل موش آب کشیده شده بودم . یه ربع که گذشت برگشتیم تو خونه .

ندا رفت حموم و منم توی اتاقم لباس هامو عوض کردم . فردا صبح که بیدار شدم ، ندا میخواست بره خونشون . رسوندمش .

بعد رفتم تا حساب مهسا رو برسم . رفتم خونشون ، هیچ کس خونشون نبود ، در واقع تنها بود . نشستم روی مبل . رفت چایی بیاره ، گفتم نمیخواد بیا اینجا بشین کارت دارم . اومد سمتم بلند شدم تا قدم بهش برسه . با عصبانیت تمام نگاش کردم و بعد محکم زدم زیر گوشش . اشکش اومد و گفت :این چه کاریه می کنی ؟ سرش داد زدم : عوضی ، مگه من بهت نگفته بودم که نمیخوام تا وقتیبا منی با پسر دیگه ای چت کنی ؟ سرخ شد .

خیلی بدجور دعواش کردم و بهش گفتم: دیگه نمیخوامش ، چون یکی دیگه جاشو گرفته . محکم تر و با هق هق تندتر گریه میکرد. بهش گفتم دفعه بعدی بهم زنگ بزنه یا اس ام اس بده، ازش شکایت میکنم.بعد هم سریع اونجا رو ترک کردم .از این کارم ، احساس آزاد ی میکردم . از اینکه از دست یه خیانتکارراحت شدهبودم ، خوشحال بودم .

رفتم پیش ندا ، یکم پیشش نشستم ، یه چایی خوردم وبعد قضیه ی مهسا رو تعریف کردم براش.

گفت: آخی ، گناه داشت ، کاش نمیزدی زیر گوشش .

ازش پرسیدم : عکسا رو چاپ کردی؟ گفـ ت:آره ، از هرکودوم 2 تا چاپ کردم یکی برای خودم ، یکی هم بپرای تو . بد عکس ها رو آورد و تحویلم داد . بهش گفتم : اگه کاری نداری من برم .

رفتم خونه . عکسا رو نگاه میکردم که مامانم زنگ زد : الو ؟ سلام .

-سلام پسرم . کجایی ؟

-تهران . چطور مگه؟

--دختر عموت ازدواج کرده . نمیخوای بیای عروسیش؟

-کیه؟

-پس فردا .

-ه بابا ، خیلی هم ازش خوشم میاد

-زشته مادر جان ، بیا حداقل یه تبریک بگو ، از اون حال و هوا هم در بیای ، یه خورده حال و هوات عوض بشه .

- نه مادر جان ، به زودی آنچنان حال و هوام عوض بشه که تا حالا ندیده باش .

-چطور ؟

-پسرت داره دوماد میشه ، عاشق شدم مامان .

- به ، نه بابا ؟ کی هست حالا ؟

- اسمش ندائه ، عکسشو براتون میل میکنم

-باشه باشه . پس من منتظرم .

تلفن رو قطع کردم و رفتم تا عکسا رو برای مامانم ایمیل کنم . کارم که تموم شد ، کامپیوتر رو خاموش کردم .

یهروز گذشته بود و ندا نه به من زنگ زده بود ، نه خبری ازش بود .

بهش زنگ هم میزدم ، جواب نمیداد . تا این که بالاخره رفتم در خونشون . زنگ ایفون رو زدم ، اما کسی جواب نداد .

تا اینکه یه پیرزن که ظاهرا" همسایش بود ، به من گفت : نیستش عزیزم ، حالش بد شد ، بردنش بیمارستان .

-کودوم بیمارستان ؟

- بیمارستان ....

سریع خودم رو مث جت رسوندم اونجا . تو بخش آی سی یو بو . از یکی از پرستارها پرسیدم ، چه اتفاقی براش افتاده ، پرستاره باا دستش یه خانومی رو نشون داد و گفت : ایشون مادرشون اند . رفتم سمتش و گفتم :

- سلام خاله ، من دوست ندا ام . ندا چیش شده ؟ چن وقته اینطوری شده ؟

- سلام پسرم . مگه بهت نگفته بود ؟ این چند وقتی ، مریضیش بدجور آزارش میداد . حالا هم …

- مریضی؟ از چی حرف میزنین ؟

- -مگه نمیدونی مادر؟ ندا سرطان داشت .

با گفتن این حرف ، تموم دنیا روی سرم خراب شد . با پرستاره رفتم توی اتاق . روی تخت دراز کشیده بود و یه ماسک روی دهانش بود .

صداش کردم : ندا ؟ تدا؟

دفعه ی بعدی که ندا چشماش رو باز کرد ، دقیقا" 4 روز بعدش بود . ما دورش بودیم . (من و خانوادش) به من نگاه کررد و آروم آروم بدون اینکه صدایی ازش بیاد بیرون ، گریه میکرد ، اشک میریخت و منو نگاه میکرد . آروم پلک زد و صورتش رو برگردوند اونور . بوسش کردم . محکم تر اشک ریخت . با دیدن اشکاش ، اشک های من هم در اومد . ندا چشماش رو بست و دوباره باز کرد ، نگام کرد ، ماسک رو از روی صورتش برداشت ،

گفت : ساسان ... دارم میمیرم ...

اشکاش رو با پشت دستم پاک کردم و گفتم :این چه حرفیه میزنی عزیزم ؟ اگه اینجا خوب نشدی ، میبرمت خارج از کشور ، اونجا حتما" خوب میشی ...

ندا دوباره چشماش رو بست ، ولی دیگه باز نکرد ... هیچوقت ...

توی اتاقم با دیوار های قرمزش نشسته بودم و داشتم پای کامپیوتر فیلمش رو نگاه میکرد م ، چقدر جاش خالی بود ، اون قسمتی که داشت میخندید ، اون جایی که داشتم واسش ادا در می آوردم . . . هنوز باورم نمیشه که دیگه ندایی وجو نداره ... اشک هام ، با سرعت هرچه بیشتر ، از قبلی پیشی میریزن و همدم تنهایی های من میشن . ولی ندا دیگه هرگز ابر نمیگرده ...



نظرات شما عزیزان:

ایراندخت
ساعت23:41---15 تير 1392

غَمگینَمــ ...

وَقتی همه جُفتــ ـهآ تنهاییَمـــ را به رُخَمــ میکشند...

حتی جورابــ ـهایمـــ....



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 17:15 :: توسط : حمید ایرانی

درباره وبلاگ
به وبلاگ همون عاشق نیمه راه خوش اومدید همونی که تنهام گذاشت
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق اول و آدرس hamid.almani.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 19
تعداد مطالب : 283
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->




kaj tasavir کد کج شدن عکسها در وبلاگ




 
 
 
cache0119last1461129004